
میریم واسه پارت سیزده دو پارت بیشتر نموندههه
چون اون الان تو کما بود من خیلی ناراحت بودم شاید فکر کنید که من خودخواه بودم ولی این اتفاق اصلاً دست من نبود اصلاً نفهمیدم چی شد که این اتفاق افتاد چی شد که مونا وارد زندگی من شد هیچ کدومو یادم نمیاد فقط یادم میاد که من پیش ماری با مونا رابطه برقرار کردم نمیدونم چی شد که اینطوری شد چه اشتباهی کردم که اینطوری شد خدا ایرینا رو ازم گرفت پسرمم ازم گرفت پسری که حتی یک لحظه هم ندیدمش اصلا اصلا...... در حینی که داشتم با خودم حرف میزدم احساس کردم که ماری به هوش اومده دستش تکون خورد سریع با داد پرستارو صدا کردم که بیاد و بگه که ماری چی شد نمی دونستم یه شوقی توی دلم بود و یه آشوب بزرگ پرستار اومد ولی گفت هوشیاریش کمتر شده ولی زیاد نشده اون وقت بود که فهمیدم من دیگه ماری رو از دست دادم حالم افتضاح بود نمیدونم اینا از خود خواهی بود یا از یه چیز دیگه اون حالم یه جوری بود که اصلاً نمیشه تعریفش کرد به هیچ چیز نمیشه نسبتش داد به هیچ چیز احساس کردم ماری داره به هوش میاد ولی اونطوری که پرستار گفته بود من دیگه ماری رو از دست داده بودم ولی من نه فقط و فقط به فکر ایرینا بودم که بچهام همه تقصیرو کردن منه آره بچهمو من کشتم با دو تا دستای خودم من دوتا بچه رو به دستای خودم کشتم نکنه نکنه که زنمم با دستای خودم بکشم خودمو آروم میکردم یا شایدم دنبال مقصر میگشتم دوباره مونا اومد مونو اومد و گفتش که ماری دیگه رفته چرا منتظرشی ماری رفت ماری رفت اون بالا بالا من نمیدونم ماری تو بچگیش چیکار کرده بود که اونو انقدر از ماری بدش میومد و انقدر کینه و حسادت داشت مونا گفت عشقم چند وقته اصلاً پیشم نبودی بیا دیگه حالا ماری هم رفته من نمیدونستم مونا چی میگه فقط فکر و ذکرم این بود که من دو نفرو کشتم اون دو نفرم بچههام بودن فقط دعا میکردم که برای ماری اتفاقی نیفته چون اون فقط برام باقی مونده بود نمیبینی زن چه بلایی سرم آورده تمام موهام درد میکنه انگار یه ذره گوشه لبش خونی بود دقت زیادی نکردم انگار خشک شده بودم نمیتونستم حرف بزنم فقط داشتم به ماری نگاه میکردم که یهو......
دو پارت بیشتر نمونده پس تو کامنتا بگین بعد این چی بزارممم؟