
بپر ادامه ❣️
تو فکر لوکا بودم که یکی از کارکنان قصر گفت پرنسس وقت رفتنه سرم تکون دادم و به راه افتادم صبح روز بعد
هنوز تو راه بودم یک روز کامل تو راه بودم استراحت نکردم تو کوهستان بودم شب چون تاریک بود هیچی نمیدم همش میخوردم زمین تمام بدنم زخم شده بودکه از دور چند تا راهزن دیدم به من حمله کردن من هم مقاومت کردم با خنجرشون دستم زخمی کردن چشمم سیاهی رفت رو زمین افتادم بلند شدم و دیدم تو یک کلبه هستم یک مرد داره زخم دستم پانسمان میکنه یک دختر هم پیشش بود که تا منو دید گفت استاد کازوتو، لینا بهوش اومد
کازاتو:لینا بلاخره بهوش اومدی با اینکه نه سالته ولی خوب دوم آوردی پس شمشیر زن خوبی هم میشی😉
دختره:سلام لینا من یکی از شارگرد های استاد کازوتو هستم یازده سالمه اسمم اماِ ،مطمئنم دوستای خوبی میشیم 🙂 لینا :استاد کازوتو شما منو از کجامیشناسید 🫤 کازوتو : پدرت به من نامه نوشته بود من از یک هفته پیش منتظرت بودم خوب دیگه تو رو با اما تنها میذارم ازدست هم زیاد کار نکش یکم استراحت کن که از فردا قراره به یک شمشیر زن تبدیل بشی لینا: چشم استاد .اما میتونی اینجا رو به من نشون بدی من بجز قصر و شهر تاحالا جای دیگه ای ندیدم 🤩 اما:باشه لینا بیا بریم تا نشونت بدم☺️
لینا و اما بیرون رفتن لینا تا بیرون دید از خوشحالی زیاد جیغ کشید و روی سبزه ها دویید
ِاما بهش گفت زیاد خودتو خسته نکن ممکنه رو زمین بیوفتی دستت بدتر زخمی بشه ولی لینا اصلا بهحرف اما گوش نکرد
شب شده بود
لینا از ذوق اینکه فردا میخواد شمشیر بازی یاد بگیره خوابش نمی برد
این داستان ادامه دارد ... 😉