
برو ادامه
من لینا هستم یه پرنسس که بهترین دوستم لوکا هست لوکا یه پرنسِ که عجیب رفتار میکنه اصلا بامن حرف نمیزنه ولی من اونو بهترین دوستم میدونم
لینا:۶ سالم بود مامان و بابام همش درباره ی علامتی که روی پام بود حرف میزدن همش میگفتن که من جادو دارم دو سال به من شمشیر زنی یاد دادند لوکا هم مثل من تمرین میدید
که بعد سه سال که ۹ساله شده بودم نقشهی کوهی رو دادن به من که گفتن مردی به نام کازاتو هست که به تو کمک میکنه و باید خودت تا کوه تنهایی بری ولی لوکا بامن نیومد صبح قرار بود که من برم لوکا آمد تو اتاقم لوکا:شب خوش میخوای فردا صبح بری پرنسس لینا:آره دلم برات خیلی تنگ میشه(تو ذهنش تاحالا لوکا بامن انقدر حرف نزده بود چقدر شبیه کتاب ادبیات حرف میزنه )
لوکا :منم پرنسس، لینا یه چیزی هست که سه ساله میخوام بهت بگم من تورو د..و..س..ت ..د..ا..ر..م (نشانه لکنت لوکا هست )
لینا:لوکا وقتی اینو گفت از اتاقم بهسرعت رفت شوکه شده بودم خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم ............................فرداصبح.............
وقت رفتنم بود از همه خداحافظی کردم ولی لوکا نبود مامان لوکا گفت لوکا خواب بود ولی من میدونستم اون بخاطر دیشب نمیخواد منو ببینه این داستان ادامه دارد ❣️...