♡best friend♡

به وبلاگ ما خوش اومدین♡ ☆ما اینجا کلی داستان های جالب و عاشقانه و دارک داریم حتما ی سر بزنید☆

ازدواج قدیمی
14:21 1402/11/23 | lady.bug
ازدواج قدیمی

این داستان مادربزرگی هست که به قول خودش نه بچگی کرد نه جوونی یهو پیر شد😪

این داستان در عین بامزه بودن گریه دار هم هست😢

داستان بسیار جالب و قشنگه خواستگاری مادر بزرگ در...

 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان آب نباتی رو می مکید ادامه داد :

آره مادر نه ساله بودم که شوهرم دادند از مدرسه که اومدم دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم تو آشپزخونه دو تا بشکونه ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس خواستگار آمده خواستگار حاج احمد آقا خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم دو سال از بابام بزرگتر که گفتن : هیس شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قورت داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه که اون زمان ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرها هم الک دو لک و هفت سنگ و در همون لحظه سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختن تو باغچه و گفتن :تو دیگه داری شوهر می کنی زشته این بازی ها گفتم : آخه .... که حتی نزاشتن حرفم از دهنم بیرون بیاد که باز هم گفتن: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد حاجی خدا بیامرز به شوخی منو بغل کرد و نشوند روی طاقچه همه خندیدند ولی من خیلی خجالت کشیدم و به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدا بیامرز گفت هیس دوست داشتن چیه ؟ عادت می کنی بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت بیست و خورده سالم بود که بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر تا اومدم عاشقش بشم افتاد و مُرد نه با هم ی قم رفتیم و نه یه مشهد یعنی اون می رفت می گفتم : اقا منو نمی بری ؟می گفت هیس قباحت داره زن هی بره بیرون می دونی ننه عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکیده شد مادر بزرگ اشکش را با گوشه چادرش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار بگه عاشقتم ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم یکبار گفتم آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟گفت:هیس دیگه چی با این عهد و عیال همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه  بچگی نکردم جوونی هم نکردم یهو پیر شدم پیرپاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه پاهام خشک شده هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس و به چشمهای تارش نگاه کردم حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش وشگونی در خواستگاریش ، یه قل دوقل ، عاشقی و گفتم مادر جون حالا بشکن بزن بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون اینقدر به همه هیس نگید بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد!

 

 

 

 

 

 

 

بزاریم بقیه زندگی کنن چند نفر باید بخاطر عقل ما زندگیشونو از دست بدن واقعا چند نفر؟                  بیایم تا پیر نشدن تا جون دارن قدرشون رو بدونیم:)

قدرت گرفته از بلاگیکس ©