♡best friend♡

به وبلاگ ما خوش اومدین♡ ☆ما اینجا کلی داستان های جالب و عاشقانه و دارک داریم حتما ی سر بزنید☆

داستان ترسناک قبرستون
13:45 1402/11/23 | lady.bug
داستان ترسناک قبرستون

چون از عشق ترسناک خیلی حمایت شد گفتم ی داستان ترستاک دیگه ای هم بزارم پس بزن بریممم

شب چهاردهم ماه بود که یهو صدایی از  قبرستون  روستایی که برای مدت کوتاهی به اونجا سفر کرده بودیم اومد
که به شدت اسمون شروع به باریدن کرد
داخل خونخ تنها بودم که باز هم همون صدای گوش خراش رو شنیدم و ترسیده بودم 
که یهو پنجره ی اتاق  باز شد وبادی شدیدی ‌وزید دستو پای خودمو گم کرده بودم
  کسی  در رو کوبید از پنجره اتاق نگاه کردم ولی کسی  نبود که باز هم صدایی از قبرستون امد و سریع به پدرم زنگ زدم ولی خاموش بود دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم
رفتم که بخوابم اما صدای نفس های کسی رو پشت  سرم  حس کردم و بر گشتم ولی کسی نبود هر جور می شد و میتونستم خودمو به رخت خواب رسوندم تا بخوابم ‌که تلفنم زنگ خورد پدرم بود با صدایی گرفته گفت: مامانت حالش بد شده سریع خودت رو به جلوی قبرستون برسون که برگردیم و قطع کرد
سریع خودمو به جلوی قبرستون رسوندم اما کسی نبود از داخل قبرستون صدای پدرم رو شنیدم که منو صدا زد و گفت: ((بیا اینجا حال مادرت خیلی بده))
سریع پا گذاشتم داخل قبرستون و به صدایی می دویدم که پام به سنگی گیر کرد و به داخل قبری عمیق افتادم
چشمام رو که باز کردم داخل بیمارستان بودم و وقتی از پدرم پرسیدم که مامان چیشد گفت : مامان چیشده بود مگه با هم بیرون بودم که از بیمارستان زنگ زدن گفتن که تو جلوی قبرستون روی سنگ قبری خوابیده بودی که پلیس وقتی داشته اونجا رو بخاطر روح های پلیدی که داره می گشته تو رو دیده و من ترسیدم چون
که اون سنگ مطعلق به روح سرگردان اون منطقه بوده

قدرت گرفته از بلاگیکس ©