
اینم از پست دوم برید بخونید عشق کنید♡
سلام اسم من ساراس من ۳۶ سالمه من ۳ سال پیش با ی انسان که روحشو فروخت ازدواج کردم شاید بگین چجوری ولی این خیلی ساده اس بیاین براتون توضیح بدم داستان از اونجایی شروع شد که بعد از دوستیمون تصمیم گرفتیم بریم به آمریکا ولی نمیذاشتن چون ما ازدواج نکرده بودیم با کلی مشورت از اینو اون تصمیم گرفتیم که جدا جدا بریم برای ادامه تحصیل و این تازه شروع کثافت کاری اَمین بود.....
امین زود تر رفت و من تقریبا ۳ ماه بعدش رفتم تو اون ۳ ماه امین با ی دختره دوست شده بود اینو خودش برام تعریف کرد که اونجا که رفته بود ی دختره با کلی زبون امین رو کشیده خونه خودش و جلوش لباس س.....ک....س....ی پوشیده تا کل حواس امین رو به خودش بکشونه که این کارش رو به خوبی انجام داده بود و امین رو...... حالا از این بجث بگذریم
امین میگفت اون دختره بعد اینکه حسابی کار انجام دادن به امین گفته بوده که اون توی ی جایی کار میکنه که پر از دخترای مثل خودشه امین هم که حسابی ح....ش...ر...ی میشه میره و میگن بهش که اگه میخوای با همشون ر....ا....ب...ط......ه داشته باشی باید توی ی مراسم شرکت کنی که امین هم با کمال میل قبول میکنه و میره حالا اون مراسم چی بوده اون مراسم فروختن روحش بوده که امین هم این کارو میکنه و تنها چیزی که بهش راست گفتن این بوده که میتونه با همه ی اون خانم ها رابطه داشته باشه چون اون زن ها هم تشنه ی امین بودن امین بعد از اینکه من اومدم کامل رفتاراش عوض شده بود و اون امین سابق نبود
دیگه حتی دستش به دستم هم نمیخورد من از این موضوع خیلی عصبی بودم و اصن دیگه پیشش هم نمیخوابیدم تا گذشت که ی شب از خواب بلند شدم برم آب بخورم دیدم امین داره رفتار های ترسناک انجام میده و من اون شبو هیچ وقت یادم نمیره که انقدر ترسیده بودم که اصن دیگه انگار امین رو نمیشناختم فقط میخواستم بخوام دیگه اون صحنه هارو نبینم نمیدونم چجوری خوابم برد فکر کنم خوابم نبرده بود بیهوش شده بودم وقتی پاشدم دیدم تو آشپزخونه ام و از تلوزیون این متن با صدای امین پخش میشد:
هرسقوطیپایانکارنیست, بارانراببین ! سقوطِ بارانقشنگترین آغازاست :)️
این برام عجیب بود که این متن پخش میشد ولی خود امین خونه نبود چون این متن رو امین موقع اولین بارونی که در کنار هم بودیم برام گفت......
تنها کاری که میتونستم تو اون موقعیت انجام بدم این بود که تلوزیون رو خاموش کنم ولی نمیشد ی جیغ محکم زدم و از اون خونه فرار کردم و سریع رفتم بلیت گرفتم برای ایران و برگشتم .....
بعد از یک ماه امین اومد دنبالم و اونموقع بود که همه چیز رو تعریف کرد و گفت الان توی ایران تحت درمانم:)
و بعد از این که کامل خوب شد اومد و با هم ازدواج کردیم امید وارم که خوشتون اومده باشه:)