
بریم واس پارت آخر😔
ماری رفت دستشویی یهو جیغ کشید دوییدم درو قفل کرده بود دیدم صدای اوق زدن میاد درو باز کرد یهو پرید بغلم گفت ایگور من حاملممم انگار نمیشنیدم گفتم چی میگی دیوونه گفت ایگور باورت نمیشه من حاملم چند وقت بود حالم بد بود احتمال دادم حاملم رفتم بیبی چک خریدم دیدم حاملمم نشستم زمین گریه کردم(از زبون ماری:یهو دیدم ایگور از بغلم افتاد چی میدم خدایا ایگور داشت گریه میکرد نشستم زمین شکممو بوسید منم بوسش کردم گفتم این که گریه نداره آدم پدر میشه گریه میکنه گفت باورم نمیشه بعد ایرینا باور نمیکردم کسی بیاد که جای ایرینا رو بگیره گفتم عیبی نداره عشقم دوباره جبران میکنیم تو الان خودت برای من مهمی نه این بچه بلند شد بغلم کرد گفت الان لباساتو میپوشونم بریم آزمایشگاه چون یدونه آزمایشاگاه نزدیک خونمون بود شبانه روزی بود لباسامو پوشوند خودش هم لباساشو پوشید رفتیم که گفت خودتونو برای بیداری شب آماده کنید زنتون حاملس انگار ی معجزه بود باورمون نمیشد همدیگه رو بغل گردیم با ماشین رفتیم تا صب گشتیم خوابمون نمیومد اصلا نمیتونستیم بخوابیم تا صب گشتیم بعد ساعت ۹ همه جا باز شد ایگور منو برد کلی لباس بچه خریدیم گفتم هنوز زوده ولی گفت واسه پچه من هیچی زود نیست هر چی برداشت یدونه دخترونه برداشت یدونه پسرونه میگفت باید دوقلو شن من مطمئنم گفتم ایگور کی میتونه نگهشون داشت نه دعا نکن گفت چیکار داری من خودم نگه هشون میدارم هی میخندیدم شده بود دقیقا عین بچه ها دیگه همه چی خریدیم رفتیم خونه تا پستونک هم خریدیم رفتیم طلا فروشی سنجاق هم دوتا برداشت گفت واسه دوتا بچه هامون خندم گرفته بود هر چی میدید دو تا برمیداشت رفتیم خونه خونمون سه تا اتاق خواب داشت رفت کاغد دیواری خرید یکشو دخترونه کرد یکیشو پسرونه خلاصه همه کارشو کرد تختم سفارش داد با کمد اوردن خلاصه کامل کامل بود دیگه سه ماه گذشت رفتیم سونو گرافی گفتن باورتون نمیشه بچه هاتون گفتم بچه هامون خانوم دکتر گفت اره دوقلو هستن ایگور داد زد گفت خدایا شکرتتت باورم نمیشد ایگور میدونست انگار بهش الهام شده بود دیگه تو این ۹ ماه همش خوابیدم اصلا نزاشت پاشم ی روز حالم بد شد رفتیم بچه هامون یکی از اون یکی قشنگ تر بود خیلی خوشحال بودم دیگه تنهایی تموم شده بود باید صدای گریه هارو تحمل میکردیم ما چون یکی از دوستامون دوقلو داشت میدونستیم باید اتاق ها جدا باشه وگرنه همش بیدار میشن دیگه رفتیم خونه بچه خیلی با نمک بودن و خیلی هم آروم اصن بیدار نمیشدن فقط گشنشون میشد بیدار میشدن دیگه ۲ سال از بدنیا اومدن بچه ها گذشت بزرگ شدن انقدر مارو و همدیگرو دوست داشتن که حد نداشت خداروشکر داستان زندگی ما به خوبی تموم شد اینم از داستان زندگی ما بود پایان