♡best friend♡

به وبلاگ ما خوش اومدین♡ ☆ما اینجا کلی داستان های جالب و عاشقانه و دارک داریم حتما ی سر بزنید☆

عشق غمگین
15:31 1402/11/19 | lady.bug
عشق غمگین

این اولین داستانی که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد بریم شروع کنیم🙃

بریم واسه شروع:
سلام اسمم الهام هستش من ۲۷ سالمه البته الان طلاق گرفتم اصن چرا طلاق گرفتم بزار براتون توضیح بدم من ۱۸ سالگی ازدواج کردم ۱۷ سالگی عاشق یکی شدم که نتونستم ازش بگذرم انگار کل قلبم رو کامل ازم گرفته بود انگار اونم از من خوشش اومده بود اومد جلو و گفت من عاشقت شدم نمیتونم ازت بگذرم منم از خود خواسته قبول کردم و تا ۱۸ سالگی باهاش بودم که انگار شده بودیم ی ی گل که اون ریشه اش بودو منم گلش که اگه از هم جدا میشدیم میمردیم اومد خاستگاریم که خانوادم قبول کردن چون فکر میگردن که من ترشیدم پس منو دادن به حامد من ی ماه بدش زندگیمو با حامدم شروع کردم عاشق هم بودیم ما ۲ سال مثل مرغ عشق بودیم که کم کم رابطه مون سرد شد نمیدونستم چرا ولی میدونستیم که یکیمون مشکل داره حامد ۴ ساعت بیشتر سر کار میموند ی روز که اومد خونه ازش پرسیدم چرا منو عین قبل دوست نداری گفت تو میدونی من عاشق بچه ام گفتم منم خیلی دوست دارم ولی نمیدونم چرا نمیشه گفت میای بریم آزمایشگاه گفتم چرا که نه باید خوب معلوم شه ولی قبلش به این سوالم جواب بده بعد سریع پرسید چی گفتم اگه مشکل از من باشه چیکار میکنی 
با کمی مکث گفت چی میگی من هیچ وقت ولت نمیکنم بعد ازم پرسید تو چیکار میکنی بلافاصله گفتم من عاشقت نبودم تو ۱۸ سالگی باهات ازدواج نمیکردم گفت فردا صبح زود میریم آزمایش میدیم سریع خوابیدیم تا زود صبح بشه میدونستم بیداره و خوابش نمیبره منم خوابم نمیبرد تا یهو چشمم گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد صبح سریع رفتیم و گفتن که که دو روز دیگه اماده میشه
انقدر این دو روز طول کشید که انگار بیست سال بود ولی هر چی بود اون روز رسید داشتم از استرس میمردم نمیدونستم چرا ولی با این فکر ها رسیدم به آزمایشگاه حامد طبق معمول سر کار بود رفتم گرفتم چیزی که دیدم غیر قابل باور بود تو راه کلا داشتم گریه میکردم رفتم خونه شام گذاشتم تا دیدم سریع حامد برگشت خیلی زود برگشته بود اومد ازم پرسید مشکل از کیِ گفتم از من رنگش سرخ شد چشماش رو به زمین خیره کرد و گفت که من نمیتونم باهات باشم الهام ،من نفهمیدم چی میگه ازش پرسیدم چی میگی حامد گفت میدونم سخته ولی منم دلم بچه میخواد تا آخر هفته احضاریه برات میاد منتظر باش رفت تو اتاق در رو بست روش و خوابید منم رفتم تو حموم اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام باز نمیشد باور نمیکردم که همیچین چیزی از دهن حامد در اومده باشه نمیدونستم که چرا دلم رو به همه اون دروغاش که میگفت عاشقمه گوش کردم و دلم رو خوش کردم وسایلم رو با خودم جمع کردم و جا مو انداختم خوابیدم صبح دیدم حامد نیست و سریع اون جواب آزمایش رو از تو جیب مانتوم درآوردم و ی ورقه بر داشتم با ی خودکار توش نوشتم:
سلام حامد جان تو وقتی اینو میخونی من نیستم ولی به حرفم گوش کن من خیلی عاشقت بودم ولی مثل اینکه دنیا چشم نداشت که عشقمون رو ببینه من میخواستم عشقت رو به خودم ثابت کنم و دیدم.....
اوکی مهم نیست فقط این اشک ها اذیتم میکنه
اونی که مشکل داره تویی نه من فقط امیدوارم که به حرفت گوش کنی و طلاقم بدی خواهش میکنم دوستدار تو الهام و برگه رو بستم و با جواب ازمایش گذاشتم روی مبل که از در وارد میشدی معلوم میشد و تاکسی گرفتم و رفتم شهرستان پیش مادر بزرگم فقط اون بود که درکم میکرد و حامد ازش خبر نداشت چون ناتنی بود ی هفته گذشت تا حامد پیدام کرد حامدی که تا حالا گریه نکرده بود جلوم گریه کرد و به غلط کردن افتاد ولی دیگه کار از کار گذشته بود بعد کلی رفت آمد خانواده اش یادم افتاد حق طلاق دارم و خودم رفتم طلاق گرفتم و همه چی تموم شد ولی حامد ول کنم نبود ی روز توی این رفت آمد ها خسته شدم و خودکشی کردم ولی متأسفانه زنده موندم ولی با کلی مشکل بعد دو سال خوب شد ولی اون حامدی که من بعد خوب شدم دیدم اصلا شبیه حامد قبلیه نبود حامد هم بخاطر خاطرلت که اذیتش میکرد خودکشی کرد و زنده نموند:)
"'من دیگه بعد مرگ حامد اون الهام قبلی نشدم انگار هنوز دوسش داشتم'''
:)
اینم از داستان تلخ الهام ازدواج تو سن کم میشه الهام و درسته این داستان الکی و واقعیت نیست ولی کم از این مشکل ها نداریم"

قدرت گرفته از بلاگیکس ©